Susa Web Tools
//--> یادمون باشه

درهم وبرهم

 

-یادمون باشه که؛ خدا همیشه هست.
-
یادمون باشه که؛ کسی که زیر سایه دیگری راه میره، خودش سایه‌ای نداره.
-
».

 

javahermarket


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:11 توسط katayun-alone| |

javahermarket

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:5 توسط katayun-alone| |

 

عکس های خنده دار از سوژه های ایرانی (60) www.taknaz.ir

عکس های خنده دار از سوژه های ایرانی (60) www.taknaz.ir

عکس های خنده دار از سوژه های ایرانی (60) www.taknaz.ir

 

javahermarket


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:27 توسط katayun-alone| |

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:18 توسط katayun-alone| |


 

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:16 توسط katayun-alone| |

 

 

 

 

 

سناریوهای زیر تلاش می‌کنند که شخصیت عشقی شما را توضیح دهند…

 

 

 

 

 

 

 

۱- پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدام را انتخاب می‌کنید؟
الف : خرگوش

 

 

 

 

 

 

 

ب : گوسفند

 

 

 

 

 

 

 

پ : گوزن

 

 

 

 

 

 

 

ت : اسب

 

 

 

 


۲- به آفریقا رفته‌اید. به هنگام بازدید از یکی از قبیله‌ها، آنها اصرار می‌کنند که یکی از حیوانات زیر را به عنوان یادگاری با خود ببرید. کدام را انتخاب می‌کنید؟
الف : میمون

 

 

 

 

 

ب : شیر

 

 

 

 

 

 

 

پ : مار

 

 

 

 

 

 

 

ت : زرافه

 

 

 


javahermarket


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:5 توسط katayun-alone| |

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!


من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!
پوووف! منشی ناپدید میشه ...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!

نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:3 توسط katayun-alone| |

روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد.

 

ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود.

عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟

ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.
عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند.
-"غرور، لطفا کمکم کن"
غرور جواب داد:"عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی"
غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،" اجازه بده همراهت بیایم"
غم جواب داد:" اه...عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم"
شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید.

ناگهان صدایی به گوش رسید،" بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد" صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: "چه کسی نجاتم داد؟ "
دانش جواب داد:" زمان بود"
عشق پرسید:" زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟ "
دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: " زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست"



javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:2 توسط katayun-alone| |

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.


هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:57 توسط katayun-alone| |

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.



فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف
مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخری رسید.

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.

اما داماد از جایش تکان نخورد.

 او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:47 توسط katayun-alone| |

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:46 توسط katayun-alone| |

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:45 توسط katayun-alone| |

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط katayun-alone| |

هر سال، شب چهارشنبه اول ماه رمضان توی یکی از سالن های بزرگ شهر، افطاری مفصلی می داد.

ولی امسال... از چند روز قبل از موعد امسال، چشمش به پسرش بود که این رسم هر ساله اش را به جا بیاورد و او به جای پدر که حالا ناتوان شده بود، افطار بدهد.

شب چهارشنبه اول ماه مبارک رسید و پسرش سنگ تمام گذاشت: افطاری مفصل، این بار در مسجد محل. همه آمده بودند و بعد از افطار برای شادی روحش فاتحه خواندند و رفتند.

پدر راضی شده بود.

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط katayun-alone| |

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:43 توسط katayun-alone| |

پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟» جواب داد: «خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش».

صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:41 توسط katayun-alone| |

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.
این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!

مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!

javahermarket

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:37 توسط katayun-alone| |

twitfa

twitfa

twitfa

twitfa

twitfa

twitfa

 

twitfa

twitfa

 

 

javahermarket

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:59 توسط katayun-alone| |

 

 

 

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد. یه زندگی پر از مهر و محبت. تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن

 

 

 

،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن. همه چیشون رویایی بود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن. واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن. با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند.

 

 

  وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت.

 

 

  همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود وقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت.

 

   برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد.

 

  نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

 

 اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملو از نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت. روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود

 

.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد. ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت.

 

 

 ۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.

 

باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد.

 

اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود.آخر شب به خونه قدیمیشون رسید.

 

باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.

 

پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .

 

 

 باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت.

 

 

حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.

 

برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.آخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم.

 

بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.

 

مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش.

 

 

بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید

 


javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:3 توسط katayun-alone| |

خیلی وقت است که کــــات گفته ام . . .
ولی تو همچنان برایم بــــازی میکنی . . .
.
.
.
آن روز ها هیچ چیزمان به هم نمیخورد ،
اما الان حسابی حالم از تو به هم می خورد . . .
.
.
.
این روزها قدم که میزنم ، منحرف میشوم به سمت چپ !
در قلب من چیزی سنگینی می کند مدام …
باید بیرون بیندازمت …
.
.
.
واقعا چه فایده ؟
بالای خط فقر باشی و زیر خط فهم …
.
.
.
می دونی چیه رفیق؟
اگه از زندگی کسی می ری بیرون
، سعی کن کامل بری بیرون
حتی پوست تخمه هاتم جمع کنی با خودت ببری…
.
.
.
مقصر خود ماییم
عشق را به کسانی ارزانی میکنیم که
از زندگی ، جز آب و علف روزانه، نه میفهمند , نه میخواهند!
.


.
.
به بعضی ها باید محبت و معرفتتو قطره قطره با قطره چکون بدی
چون جنبه همشو یکجا ندارن …
چون یه دفعه میزنن زیر همه چیز !
.
.
.
دم از مردونگی نزن
سنگینـــه
سرفت میگیره . . !
.
.

.
نشسته ام…
_ کجا؟
کنار همان چاهی که تو برایم کندی….
عمق نامردی ات را اندازه می گیرم
.
.
.
ﯾﻪ ﺳﺮﯾﺎ ﺁﻏﻮﺷﺸﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ “ﺑﻐﻞ” ﻧﯿﺴﺖ !!!
ﺗﻮﺍﻟﺖ ﻋﻤﻮﻣﯿﻪ …
.
.
.
[سرد بودنـــــم] را بگــــذار به حساب…
[گرم بودنت] با دیگران … !
.
.
.
همه درست شبیه هم هستند فقط بعضی ها بهتر و باورکردنی تر دروغ میگویند !
.
.
.
تنها چیزی که تو زندگیم به صورت تخصصی بهش تسلط دارم ،
انتخاب آدم های اشتباه برای دوست داشتنه !
.
.
.
بعضی آدما مثل لیوان میمونن …
زیادتر از ظرفیت که بهشون بها بدی سر ریز میکنن
،
اول خودشونو به گند میکشن بعد دور و برشون رو !
.
.
.
به کرمهای اطرافتان پیله نکنید
توهّم پروانه شدن می گیرند
.
.
.
گاهی فکر میکنم …
بعضی هاااا همان بعضی هاااا بمانند بهتر است !
.
.
.
حالم از کلمه ی “عزیزم” و “عشقم” بهم می خوره…
من رو همون “ببین” صدا کن;
بی ریایی شرف دارد به ریا کاری . . .
.
.

.
.
لطفا اگر قصد ماندن ندارید ، از هر گونه بودن هم خودداری کنید
.
.
.
آنقدر مرا از رفتنت نترسان، قرار نیست همیشه بمانیم !
روزی همه رفتنی اند . . .
ماندن به پای کسی معرفت میخواد نه بهانه !
.
.
.
به جهنـم که نیــــستی ..؛
مگـر مغـول ها یک قـرن تمـام حمله نکردنـد ..؟
مگر نگـذشت ..؟
نبـودن تـو هـم مـی گـذرد ..!
.
.
.
حس خوب داشتن
حال خوب داشتن
روز خوب داشتن
نعمتیست که رفتنت به من هدیه کرد !
.
.
.
بعضیا مرگ مغزی شدن انگار !
هر روز قلبشون رو اهدا میکنن به یکی !
.
.
.
عطر های گرون قیمت رو ول کن ، آدم باید بوی اعتماد بده …
.
.
.
یه زمانی می گفتن از تو چشماش میشه فهمید
راست میگه یا دروغ …
اما حالا دیگه اینقدر توانمند شدن بعضیا
که با چشمشونم دروغ میگن !
.
.
.
فکر میکردم اگه قلبم باهات صاف باشه همه چی حله ،
ولــی اشتباه فکر میکردمو جاش دهنم صاف شد . . .
.
.

.
.
از “نبـودنـت” دلگیر نیستم …
از اینکه روزگاری “بـودی” دلگیرم …
.
.
.
فکر میکنی از تو تنفر دارم ؟؟
اشتباه میکنی ! من به تو فکر هم نمیکنم،
چون تنفر هم یه نوع احساسه و تو لیاقت هیچ احساسی رو نداری !
.
.
.
تــاریخ انقضــات تمــوم شده
واسه همین از Call تبدیل شدی به Missed Call
.
.
.
به بعضی ها باید گفت :
عزیزم من پین کد نیستم که بهت سه بار فرصت بدم …
.
.
.
ایرادی ندارد . . .
این شبها که من تو را آه میکشم،
تو در آغوش دیگری نفس عمیق بکش تا دیوانه ترش کنی…!
.
.
.
زمانی می رسد که تمام عاشقانه هایم برای تو ،
در یک کلمه خلاصه می شود :
گور بابات !
.
.
.
ترکت میکنم و تنهایت میگذارم…
تا بیش از این انرژی ات را صرف نکنی برای…
صادقانه دروغ گفتن…
.
.
.
گاهی به بعضـــــیا باید گفت :
” عزیزم اگه برام بـــزرگ شده بودی ، فقط به خاطر خطـــای دیــدم بود ” !
.
.
.
هر وقت در فریب دادن کسی موفق شدی ،
به این فکر نکن که اون چه قدر احمق بوده !
به این فکر کن که چه قدر بهت اعتماد داشته و تو چه قدر پست و بی وجدان بودی،
که از این اعتماد سوء استفاده کردی !
.
.

.
.
گرگها همیشه زوزه نمیکشند . . .
گاهی هم می گویند :
دوستت دارم . . .
و زودتر از آنکه بفهمی بره ای ، میدرند خاطراتت را . . .
و تو میمانی با تنی که بوی گرگ گرفته . . . !
.
.
.
خنده ام میگیرد…
وقتی پس از مدتها بی خبری،
بی آنکه سراغی از این دل بگیری…
می گویی دلم برایت تنگ است …
یا دلم را به بازی گرفته ای،
یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی ؟
دلتنگی … ارزانی خودت،
من دیگر دلم را به خدا سپرده ام…
.
.
.
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا ک دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من ب سرت زد

،
آنقدر آسمان دلت بگیرد ک با هزار شب گریه چشمانت،
باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم ک هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!


javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:50 توسط katayun-alone| |

 

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

.آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !!!

تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!!
صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!!

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !

 

سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!!


 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:41 توسط katayun-alone| |

 

 

♥♥بس که دیواردلم کوتاه است هر که از کوچه تنهایی دل میگذرد به هوای هوسی هم که شده سرکی میکشدومیگذرد♥♥

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

عکس عاشقانه جدید پس زمینه

عکس زمینه عاشقانه جدید

 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:24 توسط katayun-alone| |

 


عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:16 توسط katayun-alone| |

به اینا میگن داف

وقتی که انسان جوگیر شود دست به
هر کاری میزدند حتی کار خنده دار این خانواده که سوژه جالب رسانه ها شده
اند.دختران این خانواده خود را کاملا شبیه به باربی کرده اند البته با عمل
جراحی و مواد ارایش زیاد!! عشق به باربی بودن را فقط به خودشان محدود نکرده
اند و تب این عشق را به پدر و مادرشان و حتی گربه خانواده نیز رسانده اند و
تمام خانواده شبیه به خانواده باربی ها در فیلمهای انمیشن شده اند.







به گزارش پارس ناز بتازگی در شرق آسیا، شباهت به شخصیتهای کارتونی و
انیمیشنی بسیار برای دختران جوان جالب بوده است به گونه ای که حاضرند ده ها
بار زیر تیغ جراحی بروند و چهره خودشان را عروسک گونه کنند!البته خیلی دور
هم نمیرویم زیرا در کشور عزیزمان ایران نیز نیز تب جراحی زیبایی بینی و دماغ سر بالا فراگیر شده است!!!










javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:15 توسط katayun-alone| |

 

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید
راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق
به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر
بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا مید انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد نه .آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

http://www.98love.ir/weblog/file/forum/smiles/33.gifhttp://www.98love.ir/weblog/file/forum/smiles/33.gifhttp://www.98love.ir/weblog/file/forum/smiles/33.gifhttp://www.98love.ir/weblog/file/forum/smiles/33.gif

 


 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:1 توسط katayun-alone| |

چهره ادل بدون ارایش؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!









وباارایش




javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:58 توسط katayun-alone| |

بزرگ ترين مزيت مرد ها اينه که:
 .
 
 .
 .
 عمه نميشن

 

* * * * * * * * * * * *

اس ام اس يک دختر ايراني
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 عزيزم :( سلام
 برام خواستگار اومده
 پدرم تحت فشار گذاشتم که بايد قبول کنم :(ميگه بايد هرچه زودتر بري خونهءشوهر
 نميدونم چي جواب بدم .کمکم کن
 Send to
 اصغر ،کامران،فريدون،عبدالقادر ،مصيب ،هوشنگ ،فرزاد ،معلم زيست شناسيمون که تازه زنشو طلاق داده. زنده ياد جوانمرد قصاب
* * * * * * * * * * * *

بعضي وقتا بايد بري جلوي بضيا که خيلي ادعاشون ميشه وايستي ؛
 لپشونُ بکشي, بعد با لبخند بگي:..........عمو جون کلاس چندمي؟ :|

* * * * * * * * * * * *

يكى از سخت ترين خداحافظى ها
 .
 .
 .
 .
 .
 خداحافظى با سنگيه كه تا دمه در خونه شوتش كردى!! :(
 هععععى روزگار :(
* * * * * * * * * * * *

قطع برق در يک پاساژباعث شد که
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 هموطنان شيرازي ساعتها روي پله برقي معطل بمانند!!!!!
 اين چه وضشه؟
 لطفن مسئولين رسيدگي کنند (سپاسگذارم) :)))))

 

* * * * * * * * * * * *

شلوار لي شده 150 هزارتومن :|
 .
 .
 .
 .
 .
 .
 .كسي درخت انجير سراغ نداره با برگاش خودمون رو بپوشونيم؟ :|

* * * * * * * * * * * *

دقــت کـــرديــن ؟!
 .
 .
 وقتي‌ توي يه جمعي‌ يکي‌ ميگه : اون تلويزينو کمش کن !
 .
 ......
 .
 يکي‌ ديگه از اونور ميگه : اصن خاموشش کن


* * * * * * * * * * * *

داشتم با کامپيوتر ور ميرفتم..
 بابام اومده ميگه پاشو برو دم در دوس دخترت کارت داره...
 منم پشم ريزان پاشدم ميگم چييي؟؟؟؟؟يني مهسا دمه دره؟؟؟؟
 بابامم يه لبخنده ملو تحويلم داده ميگه شوخي کردم پسر...
 فقط ميخواستم اسمشو بدونم...پس اسمش مهساس!!!!
 خدايااااا از دست اين بابا من را ذوق مرگ بگرداااان :-|
 

* * * * * * * * * * * *


اگه منظور بضي از خانوما از ظلم روسري گذاشتنه...
 عزیزم بیا من چادر سرم میکنم ولی تو
 .
 .
 .
 .
 1-برو خدمت
 2-کار پیدا کن
 3-خونه بخر
 4.ماشين بخر
 5-نفقه بده
 6-مهریه بده
 7-از استاد نمره بگیر
 8-ضامن بانک گیر بیار
 والا........... :|

 

 

 

 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:54 توسط katayun-alone| |

 

توجه: خواندن اين استاتوس اصلا به خانم ها توصيه نمي شود!

 
شنبه
 
مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 
زن: ببين امروز قراره من و نازي با هم بريم 'فال قهوه روسي يخ زده' بگيريم. ميگن خيلي جالبه، همه چي رو درست ميگه به خواهر شوهر نازي گفته 'شوهرت واست يه انگشتر مي خره' خيلي جالبه نه؟ سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيار!

 
يک شنبه
 
مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 
زن: ببين امروز قراره من و نازي بريم كلاسهاي "روش خود اتكايي بر اعتماد به نفس" ثبت نام كنيم. هم خيلي جالبه هم اثرات خيلي خوبي در زندگي زناشويي داره. تا برگردم دير شده، سر راه يه چيزي بگير بيار!

 
دوشنبه
 
مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 
زن: ببين امروز قراره من و نازي بريم شوي "ظروف عتيقه". مي گن خيلي جالبه. ممكنه طول بكشه. سر راه از بيرون يه چيزي بگير و بيار!

 
سه شنبه
 
مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 
زن: ببين امروز من و نازي قراره با هم بريم براي لباس مامانم كه مي خواد براي عروسي خواهر نازي بدوزه دگمه بخريم. تو كه مي دوني فاميل مامانم اينا چقدر روي دگمه حساسند! ممكنه طول بكشه، سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيار!

 
چهار شنبه
 
مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 
زن: ببين امروز قراره من و نازي با هم بريم براي كلاس "بدن سازي" و "آموزش ترومپت" ثبت نام كنيم. همسايه نازي رفته ميگه خيلي جالبه. ترومپت هم كه ميگن خيلي كلاس داره مگه نه؟ ممكنه طول بكشه چون جلسه اوله. سر راه يه چيزي بگير بيار!

 
پنج شنبه
 
مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 
زن: ببين امروز قراره من و نازي بريم خونه همسايه خاله نازي كه تازه از كانادا اومده. مي خوايم شرايط اقامت رو ازش بپرسيم. من واقعاً از اين زندگي 'خسته ' شدم! چيه همش مثل كلفتها كنج خونه! به هر حال چون ممكنه طول بكشه يه چيزي از بيرون بگير بيار!

 
جمعه
 
مرد: عزيزم! امروز چي ناهار داريم؟
 
زن: ببينم تو واقعاً خجالت نمي كشي؟ يعني من يه روز تعطيل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمي دونم به شما مرداي ايروني چي بايد گفت...!

 

 

 



 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:50 توسط katayun-alone| |

دقت کردین درست وقتی که عجله داری یا هوا سرده یا جیش داری

کلیدت تو غیر قابل دسترس ترین سوراخ کیف و جیبت مدفون شده !؟

.

.

.

ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺭم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ :

ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﭼﺮﺍ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ پوﺷﯿﺪﯼ ؟

.

.

.

خدا کنه تا بیشتر از ۹ ساله دیگه زنده بمونیم و بریم تو سال ۱۴۰۰

بعد هی بگیم : شماها یادتون نمیاد ما صده سیصدیا

خیلی فاز میده ؛ حس آثار باستانی بودن به آدم دست میده !
.

.

.

کسی که فیسبوک رو ساختی

الهی خیر نبینی

امروز سر جلسه امتحان …

از ۵ تا سوال استاد، زیر ۲ تاش کامنت گذاشتم و ۳ تای دیگه را هم فقط لایک کردم

.

.

.

بعد عمری یه خبرنگار اونم خانوم , داشت باهام مصاحبه میکرد تو محلمون

 منم بادی به غبغب انداخته بودم و خیلی شیک داشتم جوابشو میدادم

یهو یکی از اون طرف خیابون داد زد با این مصاحبه نکنید بابا

این اسگل محلمونه !

نیگا کردم دیدم داداشمه
:))

.

.

.

دوستان عزیز بهم مشاوره میدید لطفا؟

به نظرتون بعد از این که فوق لیسانسم رو گرفتم

فلافلی بزنم یا آب هویجی !?!?

.

.

.

یادتونه؟؟

بچه ک بودیم وقتی پاکنمون کثیف میشد میکشیدیمش به

دیوار یا قالی تا تمیز بشه؟

اینو چی؟؟

وقتی معلم واسه درس پرسیدن اسم بالایی یا پایینیمونو میخـوند

یجورایی حس معجزه بهمون دست میداد

.

.

.

ﻓﺮﺩﺍ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻓﺎﻣﯿﻠﻤﻮﻧﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺎﯼ؟؟؟

ﻣﯿﮕﻢ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﺎﻡ !!!.

ﻣﯿﮕﻪ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﯿﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺷﻠﻮﻍ ﮐﺎﺭﯾﺎ ﻭ ﺩﻟﻘﮏ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﻭ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯾﺎﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ !

ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ …ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﻪ …

.

.

.

اسممون و گذاشتن :ملیکا

خاله و دخترخاله ها بهم می گن : mel mel

دایی تا بهم میرسه میگه: مَلَکا ذکر تو گویم که تو پاکیو خدایی…

پسردایی کوچیکه ام بلد نبود بگه ملیگا میگفت: پیتیلا

بهنوش میگه: پیتیکا

عطیه میگه:ملی

استاد زبانمون آقای چمنی می گفت :میــلــیــکا

بعضی از فامیل های بابام میگن: مَـــلیکا

بعضی از دوستان عنایت دارن میگن : مِـــلیک

دخترخاله کوشولوم میگفت: میخا

حالا شده: میکا

بعد عمه ام امشب اس داده: چطوری پولیکا؟؟؟؟؟!!!! ­!!

:-) ))))))

اینجور اسم با مسما و انعطاف پذیری دارم من

 



 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط katayun-alone| |

در يک غروب جمعه پيرمردي مو سفيدی در حالي که دختر جوان و زيبارويي بازو به

بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به جواهرفروش گفت:


"براي دوست دخترم يک انگشتر مخصوص مي خواهم."

 مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهي انداخت و انگشتر فوق العاده ايي که ارزش آن

چهل هزار دلار بود را به پيرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقي

زد و تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد.

پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خوب ما اين رو برمي داريم.

جواهرفروش با احترام پرسيد که پول اون رو چطور پرداخت مي کنيد؟

پيرمرد گفت با چک ، ولي خوب ، من مي دونم که شما بايد مطمئن بشيد

که حساب من خوب هست؟ بنابراين من اين چک رو الان مي نويسم و شما مي تونيد

روز دوشنبه که بانکها باز مي شه به بانک من تلفن بزنيد و تاييد اون رو بگيريد

و بعد از آن من در بعد از ظهر دوشنبه اين انگشتر را از شما مي گيرم.

دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالي که به شدت ناراحت بود به پيرمرد تلفن زد

و با عصبانيت به پيرمرد گفت:من الان حسابتون رو چک کردم! اصلا نمي تونم تصور کنم

که توي حسابتون هيچ پولي وجود نداره!

 پيرمرد جواب داد: متوجه هستم، ولي در عوضش مي توني تصور کني که من چه

آخر هفته معرکه و هيجان انگيزي رو گذروندم ؟!!!!!!!!!!

 



javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:44 توسط katayun-alone| |

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:41 توسط katayun-alone| |


آقا من دیروز رفتم یه گالکسی سامسونگ خریدم وقتی اومدم خونه گذاشتمش تو جیبم وقتی خواستم درش

 بیارمشاید باورتون نشه ولی راحت از جیبم در اومد! :|

کصافتا که واسه خودشون هیچ ایده جدیدی نمیارن همش دارن ایده های مارو میدزدن! :|


* * * * * * * * * * * *

الان نصف دخترای کشورمون دارن به این فکر میکنن هدیه تولد ولنتاین دوست پسرشونو کجا قایم کنن تا لــو نرن !!


 * * * * * * * * * * * *


این خارجی ها با ابداع کلمه lol به جای loud out laugh مثلا خواستن بگن ما خیلی مبتکریم اما قهرمانان ایران زمین با ابداع خخخخخخ به جای ( خیلی خوبه خدایی خیلی خندیدیم خدا خیرت بده!! ) نقشه دشمنان رو نقش بر آب کردند :))

* * * * * * * * * * * *

این روزا اگه تو خونه باهاتون مهربون شدن فرار کنید ، قضیه خونه تکونی جدیه

* * * * * * * * * * * *

قدیما که فیسبوک نبود مردم استتوس هاشون رو روی در و دیوار توالت عمومی مینوشتن،هر چند لایک نداشت ولی کامنت خورش عالی بود :)

* * * * * * * * * * * *

چیزی لذت بخشتر از زدن بچه ی پرروی مهمان دور از چشم پدر و مادرش نیست     !!


* * * * * * * * * * * *

دلم واسه نسل های بعدمیسوزه....
بایه مشت پدربزرگ ابرو برداشته چیکار میکنن..

* * * * * * * * * * * *

یه دوس دخترم نداریم که توی بازی های جنگی بهمون روحیه بده

* * * * * * * * * * * *

وقتی یه دختری خیلی منطقی ازت می پرسه :
نظرت در مورد قیافه فلان دختر چیه؟
تو نباید منطقی نظر بدی، باید ... به طرف :))

* * * * * * * * * * * *
 
الان تعداد دخترا ازپسرا تو سفره خونه ها بیشتره!
فکرکنم پسرا میرن کلاس گلدوزی وسفره آرایی
تازه وقت آرایشگاه هم دارن ...
بعدشم قلیون واسه پوست شون ضرر داره ((:


* * * * * * * * * * * *

یک پیشنهاد
امسال ولنتاین
جای اینکه پولتونو حروم کادوهای مسخره
واسه شریک زندگی آینده مردم کنید
واسه مامانتون یه هدیه شیک بگیرید.
دستاشم ببوسید
بگید : مامان عاشقتم

* * * * * * * * * * * *

زمانى كه ما مدرسه مى رفتیم، یه نوع املاء بود به اسمِ "دیکته پا تخته ای"!
توی زمان خودش و در نوع خودش عذابى بود الیم!
براى كسى كه پاى تخته مى رفت یه حسى داشت تو مایه هاى اعدام در ملاءعام..!
و براى همكلاسى هاى تماشاچى چیزى بود مصداق تفریح سالم..!

* * * * * * * * * * * *

پیانو میزنم آروم میشم

ینى اگه میزدم آروم میشدم

فى الواقع اگه داشتم و میزدم آروم میشدم،

در حقیقت اگه داشتم و بلد بودم و میزدم آروم میشدم


* * * * * * * * * * * *

چرا درِ یخچالو شیشه ای نمیسازن تا قبل از باز کردن بفهمیم چیز جدیدی توش نیست؟
پس این دانشمندا چه غلطی میکنن؟ :|

* * * * * * * * * * * *


یه دوس دخترم نداریم ولنتاین یه ساعت Rolex و یه عروسک ﺧﺮﺳﯽ و 10 20 تا پاستیل و یه عطر و ایفون 5 بخره غافلگیرمون کنه ....!!!!!!


* * * * * * * * * * * *

پراید خوبم، انژکتورت را قربان، ‌ای لاستیکت تو حلقم، ‌ای فدای برجستگی صندوق عقب تو، ‌ای دور رینگت بگردم، فکر می‌کردی یک زمان به مدد تلاش شبانه روزی مسوولان هجده میلیون تومان بشوی؟!
ماشالا چقدم نازی اصن تو گل پیازی

* * * * * * * * * * * *

جی ال ایکس داره تبلیغ راحت از جیب درومدن و میکنه نمیدونه ما یه شلوار کردی داریم تبلت میزاریم توش
. اخیرا مشاهده شده لب تاپم میزارن داخلش



javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:38 توسط katayun-alone| |

یه دوست پسر هم نداریم بگه چه خبر عزیزم بگیم داری بابا میشی
.
.
یه دوست پسر هم نداریم هی واسش از جذابیت آقایون کچل بگیم که آخر سر بره دونه دونه موهاشو بکنه جذاب شه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم هی بهش بگیم من n تا خواستگار دکتر دارم زود باش تکلیف منو روشن کن
.
.
یه دوست پسر هم نداریم که دیگه هی نگیم من به عشق اعتقادی ندارم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم هی انگشتمونو بزنیم به پهلوش دو متر بپره بخندیم بهش
.
.
یه دوست پسر هم نداریم با شماره دوستش امتحانمون کنه ما هم سربلند از امتحان بیایم بیرون
.
.
یه دوست پسر هم نداریم وقتی ناراحتیم الکی از این حرف های امید دهنده بزنه مثلاً همه چی آرومه و اینا
.
.
یه دوست پسر هم نداریم بهش بگیم می خوام پراید بخرم بگه بقیه پولشو من می دم ۲۰۶ بخر
.
.
یه دوست پسر هم نداریم که ثانیه به ثانیه یادآوری کنه که ما فقط دوستای معمولی هستیم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم خودمونو واسش لوس کنیم بگه خبه خبه ادای احمق ها رو در نیار
.
.
یه دوست پسر هم نداریم یه کم شعور داشته باشه به شعورش توهین کنیم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم بهمون بگه مواظب خودت باش از پیاده رو برو رسیدی خونه تک بزن
.
.
یه دوست پسر هم نداریم نگران این باشیم که یه وقت تو برنامه هاش سفر یه هفته ای به تایلند نزاره
.
.
یه دوست پسر هم نداریم وقتی عصبانی هستیم با فامیل صداش کنیم مثلاً گوش کن آقای فلانی
.
.
یه دوست پسر هم نداریم برادرزاده ی ۶ سالمون نیاد بگه عمه فکر کنم هیشکی تورو دوست نداره
.
.
یه دوست پسر هم نداریم سرما بخوره هی قربون صدقه صدای گرفتش بریم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم اس ام اس عاشقونه بفرسته واسمون به جای جواب عاشقونه گیر بدیم این اس ام اس رو کی برات فرستاده؟ هـــــــــــــا؟؟؟؟
.
.
یه دوست پسر هم نداریم شب ها آرزوی وصال کنه روزها آرزوی فراق
.
.
یه دوست پسر هم نداریم آرزوهامونو بهش بگیم اونم الکی بگه خودم همش رو بر آورده میکنم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم بدونه اس ام اس رو فقط نمیخونن بلکه جواب هم میدن
.
.
یه دوست پسر هم نداریم هی سفر کاری با دوستاش بره شمال
.
.
یه دوست پسر هم نداریم از ترس ترور شخصیتی بخاطر سیبیل هامون هر دو روز یه بار بریم آرایشگاه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم برامون آواز بخونه با صدای نکرش
.
.
یه دوست پسر هم نداریم تو خیابون گربه ببینیم بپریم بغلش بگیم وای ببخشید از ترس بود
.
.
یه دوست پسر هم نداریم درک صحیحی از زمان داشته باشه. میگه ۱۰ دقیقه دیگه زنگ میزنم هفته ی بعد زنگ نزنه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم وقتی میگیم داره واسم خواستگار میاد ناراحت بشه نگه چه خوب
.

.
یه دوست پسر هم نداریم هر روز بهش بگیم تو دیگه مرد شدی وقت زن گرفتنته
.
.
یه دوست پسر هم نداریم هر وقت میره مسافرت شارژر گوشیشو جا بزاره تا برگرده گوشیش خاموش باشه هر غلطی خواست بکنه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم که وقتی خسته میشیم کیفمون رو برامون بیاره
.
.
یه دوست پسر هم نداریم که یکی جز مامانمون شمارمونو از حفظ باشه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم پای رقیب که میاد وسط به جای اینکه بگه انتخاب با خودته یه ذره مبارزه کنه خب
.
.
یه دوست پسر هم نداریم از اینترنت بدش بیاد اوقات فراغتش رو با ما بگذرونه نه با کامپیوترش
.
.
یه دوست پسر هم نداریم باهم تخمه بخوریم هی پوستاشو تف کنیم رو سرو صورت هم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم هی گازش بگیریم جای دندونامون یادگاری بمونه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم بوتیک داشته باشه هی بریم از مغازش جنس برداریم به عنوان هدیه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم دو تا ماشین داشته باشه یه زوج یه فرد. هر روز بریم بیرون نه یه روز درمیان
.
.
یه دوست پسر هم نداریم نصفه شب اس ام اس های محبت آمیز برامون بفرسته صبح بیدار شدیم بخونیم کیف کنیم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم وقتی با گریه بهش زنگ می زنیم نگه هر وقت زر زرت تموم شد بهم زنگ بزن
.
.
یه دوست پسر هم نداریم نگه هروقت با همراه اول زنگ زدم فقط حرف های مهم رو بگو، چرت و پرت خواستی بگی بگو با ایرانسل ساعت ۱۲ شب به بعد زنگ بزنم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم بشینیم عکس های بچگیشو ببینیم و به درگاه خدا دعا کنیم لااقل بچه ش این شکلی نشه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم کوچه علی چپ رو نشناسه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم بهش بفهمونیم خاطراتش رو واسه خودش نگه داره هی نگه من اینجا خاطره داشتم من با این آهنگ شب هایی داشتم. ما خانم ها حسودیم بفهمید
.
.
یه دوست پسر هم نداریم وقتی با یه دختر حرف میزنه هی وشگونش بگیریم که یعنی بسه جمع کن خودتو
.
.
یه دوست پسر هم نداریم یه هفته قبل تولدمون غیب بشه گوشیش خاموش بشه یه هفته بعد از تولد دوباره ظهور کنه بگه عزیزم تصادف کرده بودم

یه دوست پسر هم نداریم تو ماشین آهنگ شیش و هشت بزاریم کله هامونو باهم تکون بدیم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم موقع انتخاب واحد بگه عصر کلاس برندار که باهم بریم بیرون
.
.
یه دوست پسر هم نداریم پفک بخوریم یواشکی دستامونو بمالیم به صندلی های ماشینش
.
.
یه دوست پسر هم نداریم اول آشنایی شماره ایرانسل بدیم بهش دو روز بعد از آشنایی همراه اول
.
.
یه دوست پسر هم نداریم خوش سلیقه باشه ما رو انتخاب کنه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم موبایلمون همیشه تو دستمون باشه دیگه هی گم نشه
.
.
یه دوست پسر هم نداریم حتی گاهی گوشیمونو یهو بگیره بگرده بیبینه خیانت میانت نمی کنیم که
.
.
یه دوست پسر هم نداریم دستامونو بگیره محکم تو دستاش بگه حالا اگه زورت میرسه بکشش بیرون
.
.
یه دوست پسر هم نداریم شماره تلفنش بشه همه ی پسوردامون
.
.
یه دوست پسر هم نداریم که تهدیدش کنیم یا دیگه نباید سیگار بکشه یا اگه میکشه منم باید باهاش بکشم
.
.
یه دوست پسر هم نداریم که هیچ، دوست معمولیشم نداریم دلمون خوش باشه

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:35 توسط katayun-alone| |

من آخرش با یخچال ازدواج می کنم!
وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!
وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی!
داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!
... وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و وا میکنی!
و...
آخه موجود اینقدر سنگ صبور !!
اینقدر محرم؟ اینقدر با حوصله!!

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:26 توسط katayun-alone| |

مریم دختری بود که هیچ موقع به عشق فکر نمیکرد زیرا عشق را

چیزی بیهوده می دانست. ولی به گل رز خیلی علاقه داشت و میدانست که

هرتعداد شاخه گل رز به چه معنی است.

اما هیچ وقت فکر نمیکرد که با همین گل های رز روزی عاشق کسی بشه.

تا این که روزی پسری به اسم آرش که مریم را عاشقانه دوست  داشت

و  از علاقه مریم به گل رز با خبر بود.

عشق خود را به او با تعداد گل هایی که به مریم میداد ابراز میکرد.

ماه اول به او روزی تنها یک شاخه رز(به معنی یک احساس عاشقانه برای تو)داد.

ماه دوم روزی سه شاخه گل به او هدیه کرد(به معنی دوستت دارم)

و در ماه سوم به او روزی پنج شاخه گل(به معنی بی نهایت دوستت دارم)تقدیم کرد..

آرش تا ماه ها به مریم پنج شاخه گل میداد.

مریم هم که معنی این گل دادن ها رو میفعهمید روز به روز عاشق تر میشد.

تا این که تصمیم گرفت برای این که به آرش بگوید که او نیز عاشق اوست

دوازده شاخه گل(به معنی این که عشق ما به یک عشق دو طرفه تبدیل شده)

هدیه بدهد.

روزی که میخواست این کار را انجام بدهد احساس دو گانه ای داشت،

با خود می اندیشید که آیا چیزی به معنای عشق وجود دارد؟؟

آیا می تواند به آرش اطمینان کند؟؟

ولی قلبش به او می گفت:که آرش با تمام وجود به او عشق می ورزد.

پس نزد آرش رفت و با دستانی لرزان بدون گفتن کلامی دوازده

شاخه گل را به آرش داد.

آرش بارها و بارها تعداد گل ها را شمرد.یک بار،دوبار،سه بارو...

اصلا باورش نمیشد که مریم هم به او علاقه پیدا کرده باشه.

آنقدر خوشحال بود که همان موقع به مریم زنگ زد و وقتی مطمئن شد

 که واقعا مریم عاشقش شده برای فردا روزی باهاش قرار گذاشت

و این آغازی برای دوستی آنان بود.

آرش و مریم هر وقت بهم میرسیدند هفت شاخه گل به نشانه عشق بهم میدادند.

و هر روز از روز قبل بیشتر عاشق یکدیگر میشدند.

ولی یک روز که با هم قرار گذاشته بودند.

مریم هر چه منتظر شد دید آرش نیومد.یک ساعت،دوساعت

آخر سر تصمیم گرفت که به گوشی آرش زنگ بزنه.

وقتی زنگ زد یه خانوم گوشی رو برداشت و گفت که آرش تصادف شدیدی کرده.

مریم تا این حرفو شنید سریع خودش را به بیمارستان رسوند ولـــــــــــــــی

دیگه خیلی دیر شده بود.

پسر در حالی که 99شاخه گل رز در دست داشت

(به معنی عشق من برای تو جاودانه و تا ابد می باشد)جان به جان آفرین تسلیم کرد.

مریم آنقدر شوکه شده بود که همین طور مات زده به گل های در دست آرش

نگاه میکرد واشک میریخت.

مریم در روز خاک سپاری آرش 365شاخه رز (به معنی این که هر روز سال به تو

 می اندیشم و دوستت دارم)

روی قبر او گذاشت و رفت ولی هیچ کس نفمید که به کجا رفت

 

 و چرا رفت و دیگه هیچ وقت بر نگشت...


 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:24 توسط katayun-alone| |

 

اين پسرايي كه ته ريش دارن

اينايي كه باشگاه نرفتن و هزار تا قرص و آمپول نزدن

اينايي كه زير ابرو بر نداشتن

اينايي كه قدشون نه خيلي بلنده نه كوتاه

اينايي كه موهاشون نه بلنده نه بلوند

اينايي كه واسه جلب توجه دخترا تو خيابووون هزارتا دلقك بازي در نميارن

اينايي كه وقتي كه تو كوچه تاريك دختر از روبرو بياد سرشونو پايين ميندازن

تا دخترهاحساس آرامش كنه

اينايي كه تو تاكسي جمع ميشينن تا دختره راحت باشه

اينايي كه با دوس دخترشون مثه پرنسس رفتار ميكنن

اينايي كه وقتي دوس دخترش تو بغلشه به جاي لباش، پيشونيشو بوس مي كنه

اينايي كه تك پرن

اينا ... هنوزم هستن !؟

 

اعلام وجود بكنيد ببينم :))))))


 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:21 توسط katayun-alone| |

مامان اااااا قول میدم نگم تو افکارت عقب مونده و قدیمیه !
مامان ااااااا میخوامـــت...
مامان تو برگرد قول میدم شب ها زود بیام خونه....
مامان تو برگرد قول میدم ولخرجی نکنم....
مامان اااااااااا اااااا برگررررررررررد ....
ماماااااااااان غلط كردم برگررررد
این جملات رو در مزاری شنیدم ....
این داستان زندگی خیلیا شاید باشه....
بيايد همگي تا دیر نشده خودمونو اصلاح کنیم...
و قدرشونو بدونیـم ...

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:20 توسط katayun-alone| |


 

 
لطفاداستان روتااخرش بخونید...

دخترک وپسرهردوباهم خیلی خوب بودن اوناهرروزبه پارک میرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوی یه دنیای دیگه ای به سرمیبردنداصلابه اطراف خودشون توجهی نمیکردندوفقط به خودشون فکرمیکردندتااینکه روزای خوشی تموم شد...یه روزی که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبی هوش شددخترتوی بغل پسرک بی هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقی برای عشقش افتاده بعدازاین پسر دخترک رابردپیش دکترودکترهم بعدازمعاینه دختر اورافرستادتاکه آزمایش بگیردوبرگردد...جواب آزمایش بعدازچندروز رسیدپسررفت پیش دکتر...دکترسکوت کردوچیزی نگفت پسراعصبانی شدوازدکترپرسید:که عشقم چش شده دکتربعدازچنددقیقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چینی زیادبه پسرگفت که دخترچش شده...پسریه دفعه شکه شدانگارکه دنیاروی سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت وکلی باخودش فکرکرداوفکرمیکردوگریه...روزبعددوباره دوران خوشی دختروپسرامددوباره اونابه پارک میرفتن وخوشحال بودن...دخترهی ازپسرمیپرسیدکه دکتراون روزچی گفت اماپسرجواب نمیدادوبحث روعوض میکردتااینکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگی دیگه باهات حرف نمیزنم وپسرهم گفت اگه میخای بفهمی فردابیاخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام کردورفت روی مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسیداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن س ک س میکنی دخترگفت:دیوونه شدی حالت خوب نیس چیزی خوردی اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گریه میکردوتقلا اماپسرگوش ندادوکارخودش راکردوقتی که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخیلی اعصبانی بودودیگه پسررادوست نداشت وگریه میکرد...پسرازکارش خیلی خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توایدزدارم حالامنم باتومیمیرم...دختریه دفعه جاخوردگریه اش قطع شدوساکت شد.....

این بودقصه پسری که به عشقش تجاوزکرده...

حالاشمابگیدکارپسردرست بوده یاغلط؟

 

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:7 توسط katayun-alone| |

یروز بابام بهم گفت عشق مثل کشکه به درد نمیخوره منم گفتم بابا زندگی مثل آش پس بدون کشک مزه ای نداره !

عکس عاشقانه

javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:43 توسط katayun-alone| |


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم

 

 

 

 


javahermarket

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:40 توسط katayun-alone| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

Design By : سه سوت دانلود

ize